توی سنگر دراز کسیده بود.پروانه ای بال زد و روی مگسک نشست.
زل زد به پروانه و یادش رفت شلیک کند.
پشت کامپیوتر نشسته بود.پروانه ای روی مانیتور نشست.
خیره شد به پروانه و یادش افتاد زمانی عاشق بوده است.
روی نیمکت پارک نشسته بود.پروانه ای روی دسته ی عصایش نشسته بود.
یادش رفت پیر شده بلند شد و دنبال پروانه دوید.
موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه و آموزنده ، ،
برچسبها: یاد من باشد , گذر عمر , داستانک , سنگر , پروانه , داستان من , جالب و خواندنی , شب شعر , کلاسیک ,
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد